نویاننویان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات گل پسر

ماه سوم

پسر نازنینم، زندگی من، سه ماهه که به زندگی ما یه شور و شوق عجیبی وارد کردی که بخاطرش باید هر لحظه خدا رو شکر کنیم.  نویان جونم تو این ماه از زندگی شما مجبور شدیم بخاطر مراسم چهلم شوهرخاله قاسم بریم شمال و پیش خاله حوا جون باشیم. اینم عکسی  از اون روزا که رفته بودیم با بابایی یه جا شام بخوریم. شمام تو کریرت خواب بودیا اما بمحض اینکه غدای ما رو سرو کردن بیدار شدی و بابایی مجبور شد شما رو بغل کنه تا اول من شام بخورم بعد من شما رو نگه داشتم تا بابایی شام بخوره.  همونطور که تو خونه خودمون با خوابوندن شما بویژه در شب ها مشکل داشتیم اونجا هم این مشکل ادامه داشت و من و بابایی شبها مجبور میشدیم شما رو بذاریم تو...
17 شهريور 1394

دو ماه اول زندگی

پسر قشنگم، نویانم دو سه روز بعد از تولدت مجبور شدیم بخاطر زردی تو بیمارستان صارم بستریت کنیم . دو روز بستری بودی و اون دو روز خیلی واسه هممون طاقت فرسا بود و مثل دو سال گذشت.  اما خدا رو شکر بعد از دو روز مرخص شدی. مامان جون نزدیک یه هفته و خاله حدیث حدود دو هفته پیش ما موندن که دستشون درد نکنه.  توی دو ماه اول زندگیت بخاطر شروع دل دردات خیلی اذیت شدی پسرم. شبا خیلی بد میخوابیدی و من و بابایی هم با تو تا صبح بیدار میموندیم. در طول روزم همش دوست داشتی تو بغل مامان باشی و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم تا بابایی از سرکار برگرده.   تو این دو ماه اولین لبخنداتو واسمون زدی و همه خستگی رو از تنمون بیر...
9 شهريور 1394
1